Back شما اینجا هستید: صفحه اصلی گزارش صدای همسایه ها را از همدان می شنوید/از آوار تا آوارگی

صدای همسایه ها را از همدان می شنوید/از آوار تا آوارگی

«الو، بابا پس کجایی؟ همه مهمانها رسیده اند. کیکم یادت نرود... دخترم چشمانت را ببند و آرزو کن...» نمی دانست چشمانش را که ببندد آرزوهایش نقش بر آوار می شود...

هرچه هم اشک در چشمانمان حلقه بزند و بغض راه گلویمان را ببندد نمی توانیم لحظه ای خودمان را جای پدری بگذاریم که تازه اقساط وام تعمیر خانه‌اش تمام شده بود و به پسر کوچکش قول داده بود که اگر قسط‌ها تمام شد هرچه می‌خواهد برایش بخرد اما در ثانیه ای چهاردیواری زندگی‌اش سهم خاک می شود و حالا روی تکه اسباب‌بازی های زیر آوار مانده دخترش نشسته و زانوی غم بغل گرفته و دیگر نه کاشانه ای دارد و نه خانواده ای.

شاید هم درک کنیم لحظه‌ای از ترس و وحشتشان را وقتی که موج زمین لرزه خانه ما را هم تکان داد و شب تا صبحی را با چشمان نیمه‌باز و قلبی که از ترس کمی تندتر از همیشه می‌زد، مراقب بودیم که نکند پس‌لرزه‌ای بیاید و ...

حالا در خانه نشسته و هر از چندگاهی نگاهی به زیرنویس شبکه خبر می‌اندازیم و بعضی‌هایمان هم لحظه به لحظه در گوشی‌هایمان دنبال خبر جدیدی از دیار پرآه کرمانشاهیم اما در همین لحظات صدای گاه و بی‌گاه داد و فغان غم دیدگان سکوت و غربت سنگین شهر زیر آوارمانده را می‌شکند. در همین ثانیه‌ها چند نفری زیر آوار با مرگ پنجه در پنجه‌اند و چندهزار نفری هم آواره بیمارستان ها شده و چند ده هزار نفری هم در کوچه پس کوچه‌ها شربت تلخ سرما، داغ دل، گرسنگی، درماندگی و بهت را سر می‌کشند.

اگر با چند نفرشان هم‌کلام شویم و یا حتی نه، فقط در چشمانشان نگاه کنیم نهایت غم را می‌بینیم؛ درست مثل چشمان مرد زحمتکشی که در شهر غریب و روی تخت بیمارستانی که هیچ ردی از آشنا اطراف آن نیست، لحظه به لحظه روستای یک ساعت پیش از زلزله را می بیند و تا به خودش می‌آید «کجاست اون کوچه، چی شد اون خونه، آدماش کجان، خدا می‌دونه...»

پس از اینکه تابلوی اسامی بیماران بخش ترومای بیمارستان بعثت را نگاه کردم و نام تکان‌دهنده «زلزله» را مقابل نامشان دیدم و پیش از اینکه وارد اولین اتاق شوم به این فکر می کردم که بیمار بستری در بیمارستان، بی قرار چشم انتظار لحظه ای است که مرخص شود و به خانه ای که منتظر اوست، برود اما برگه ترخیص برای استخوان شکسته های زلزله، برگه امضای شده شروع دردهایشان است. همین‌که چشمان اولین مصدوم حادثه را دیدم، معلوم بود که درد روحش هویداتر از ترک‌های جسم آسیب‌دیده‌اش است.

آرش مینایی پسر نوجوانی از ثلاث باباجانی بود که خراش های روی صورتش و چشمان کبودش، یک صحنه از غم نامه کرمانشاه را روایت می‌کرد.از برادرش که سفیدی چشمانش از اشک قرمز شده بود، رمقی نداشت و مغموم‌ در کنارش ایستاده بود، در مورد زلزله پرسیدم و او اینگونه روایت کرد: « ساعت نزدیک ده شب بود که زلزله آمد. من در سالن فوتسال بودم و پس از زلزله سریع به خانه آمدم، خانه خراب نشده بود و خانواده ام فرار کرده بودند اما در مسیر فرار، دیوار قدیمی کنار خانه روی سر برادرم آوار شده بود. او را به کرمانشاه منتقل کردیم اما چون در بیمارستان، تعداد آسیب‌دیدگان زیاد اما نیرو کم بود، رسیدگی چندانی نمی شد و به همین دلیل ساعت 11 صبح دیروز آرش را به همدان منتقل کردند و من هم با او آمدم. اینجا رسیدگی و خدمات رسانی خیلی خوب است. خدا را شکر دیگر اعضای خانواده‌ام سالمند و اتفاقی برایشان نیفتاده است.»

پدر عرفان سعیدی سرباز همدانی می‌گفت: «ساعت یک شب فرمانده‌اش با من تماس گرفت و گفت که پسرت زیر آوار مانده. بیا او را ببر. ما هم با وسیله شخصی به کرمانشاه رفتیم و او را به همدان آوردیم.»

عرفان سعیدی که از ناحیه سر و گردن آسیب دیده بود، می‌گفت: «اولین زلزله کمی خفیف بود اما زلزله بعدی همه جا را ویران کرد و من بیهوش شدم. مرا به بیمارستان امام حسین(ع) کرمانشاه منتقل کردند اما به دلیل اینکه بیمارستان شلوغ بود و اوضاع مناسب نبود، با خانواده ام به همدان آمدم و حالا با رسیدگی خوب پرسنل بیمارستان، حال بهتری دارم.»

پدر موی‌سپیدی که اهل روستای کوئیک صیفوری شهرستان سرپل ذهاب بود و عیادت‌کنندگان هم‌اتاقی‌اش، هم‌صحبت لحظات تنهایی‌ او شده بودند، حرف‌هایش را با این جمله شروع کرد: « زلزله تمام منطقه را ویران کرد. من در خیابان بودم و چند دقیقه ای بود که به خانه رسیده بودم و به گوسفندان غذا می‌دادم. پس از چند لحظه زلزله آمد و دیوار روی پای من خراب شد و هر دو پا از زانو به پایین زیر آوار ماند، به زحمت توانستم فرار کنم اما چنان گرد و خاکی شده بود که چشم، چشم را نمی دید. پسرانم و دخترانم از خانه بیرون آمدند و سالم ماندند و خانه هم چون شناژ داشت، آسیبی ندید. در آبادی ما 75 نفر جانشان را از دست دادند. گوسفندان و گاوهایمان هم همه زیر آوار ماندند و هیچ اثری از خانه ای در روستا نمانده است.»

ابراهیم عبدالرحیم پور ادامه داد: «جاده بسته شده بود و منتظر ماندیم که راه را باز کنند و با وسیله شخصی خود بتوانیم به بیمارستان شاه آباد برویم. تا ظهر آنجا بودیم، زلزله‌زده زیاد بود و عده‌ای همانجا تا می رسیدند جان خود را از دست می‌دادند. بیمارستان هم تا حدودی تخریب شده بود. مرا به بیمارستان ارتش کرمانشاه منتقل کردند و تا عصر دیروز در کرمانشاه ماندم. آنجا هم شلوغ بود. تمام مدت هوشیار بودم و در یاد دارم که با اتوبوس آمبولانس ما را به همراه چند نفر به همدان آوردند و خوشبختانه حالم بهتر است. دیگر فکر خانه و زندگی و پول نبودم و با درد از کرمانشاه به همدان آمدم.»

اینجا بود که بغض از روی غربت و اشک از سر درد مردم روستایش امانش نداد و فقط طبابت پزشکان بود که قلبش را کمی آرام می‌کرد. با همان اشک روی گونه‌اش می گفت: «از پزشکان و پرستاران خیلی خیلی ممنونم این خوبی ها جبران نمی شود. کسی همراهم نبود و تنها بودم اما رسیدگی پرسنل بیمارستان باعث شد دردم آرام شود. خانواده‌ام تازه با خبر شدند و تا حالا خبر نداشتند که مرا به کجا برده اند.»

فرشاد افتخاری هم جوان کرمانشاهی بود که در یک لحظه زلزله در و دیوار خانه را روی سرش خراب کرد و تا به هوش آمد خودش را در بیمارستان بعثت همدان دید. خانواده‌اش ساعتی پیش با خبر شده بودند که او در همدان است. از کمک پزشکان و پرستاران رضایت داشت و فقط منتظر بود که به اتاق عمل برود تا استخوان‌های شکسته لگن و کمرش را به دست پزشکان بسپارد.

درب اتاق بسته بود و از پنجره دیدم که پدر مهرداد شیرخوان‌فر روی لبان فرزندش دستمال خیس می کشید. منتظر بودم تا پرستاری‌اش تمام شود تا بتوانم لحظاتی را با او هم صحبت شوم. همانجا چند نفر از همشهری‌ها کارتن کیک به دست گرفته بودند و دنبال زلزله زدگان می‌گشتند تا با پذیرایی از آنها، کمی با دردشان شریک شوند و به‌هم می گفتند: «قبول باشه».آری نذرتان قبول خیرخواهان...

یکی از شهروندان نوع‌دوست هم بر بالین بیمار تخت پنج ایستاده بود تا تسلی دل داغ‌دیده‌اش باشد. فریده ویسی مادر نگران و آسیب‌دیده‌ای که از یکی از روستاهای سرپل ذهاب به همدان منتقل شده بود، می‌گفت: « وقتی زلزله آمد در خانه بودیم. در لحظه اول بود شدت کم بود اما شدت آن در لحظات بعدی اجازه نداد از خانه خارج شویم و ما را از سمتی به سمت دیگر کوبید و خانه روی سرمان خراب شد. مادر همسرم فوت کرد و لگن خودم شکست. وقتی زلزله آمد بیهوش شدم و وقتی به هوش آمدم دیدم با وسایل آواربرداری مرا بیرون می‌آورند. با آمبولانس به سرپل ذهاب رفتم، با بالگرد به کرمانشاه منتقل شدم و از آنجاهم مرا با اتوبوس آمبولانس به همدان آوردند. خدا را شکر خدمات رسانی اینجا خوب است.»

- از خانواده‌ات خبر داری؟ « خبر رسید که دو فرزندم و همسرم حالشان خوب است اما 20 نفر از بستگانم جانشان را از دست دادند. خانواده‌ام هنوز نتوانسته اند به همدان بیایند، آواره شده اند نمی توانند بیایند.»

پس از هم‌صحبتی با این بانوی آسیب‌دیده که با بهت، حرف‌های دردناکش را به زبان می‌آورد، به سراغ پدر مهرداد شیرخوان‌فر رفتم. کتاب دعایش را ورق می‌زد و کاری جز دعا از دستش ساخته نبود. او زلزله را اینگونه روایت کرد:« ما با بچه ها در خانه بودیم و آوار روی سرمان خراب شد. خانواده ما سالم ماندند اما یکی از پسرانم بیرون از خانه بود که دیوار مدرسه روی دو پای پسرم آوار شد و هر دو پایش شکست.» سرش را تکان داد و آهی کشید و گفت: «خسارت مالی زیاد است اما خانواده‌ام سالمند. دیروز با پسرم صبح به همدان آمدیم. خدمات رسانی خوب بوده و فقط از این ناراحتم که چرا هنوز جراحی نکرده اند و می گویند سرمان شلوغ است.»

این‌ها گوشه ای از دردنامه مردمانی بود که از زیر خروارها خاک و سنگ و خشت حالا تنها روی تخت بیمارستانی بودند که درد جسمشان تسکین یابد و بتوانند سنگینی درد آوارگی را تحمل کنند. اینجا پایان درد نبود، شروع بود.

راستی بابا می‌گفت: دخترم هنوز کادوهای تولدش را باز نکرده بود...

گزارش: فرشته اکبری

اضافه کردن نظر


کد امنیتی
تازه کردن